داستانک

 

 

 

 

برگرفته از کتاب انگار همه بیگناه هستند .  نویسنده   ش. م. نوری

 

«زن و مرد»

 

زن، مرد را دوست داشت اما مرد هیچ علاقه‌ای به زن نداشت. سالها تلاش کرده بود تا زن را از زندگیش بیرون کند. آخرین توهین را به زن کرد و گفت: که از این خانه برود. زن سالها سعی کرده بود که دل مرد را بدست بیاورد. اما در دل مرد جایی برای زن نبود. زن گوشه‌ای گریه می‌کرد و مرد روی کاناپه لم داده بود و به نقشه‌ای که کشیده بود فکر می‌کرد. در راه پله یک شیشه بریده گذاشته بود تا پای زن را بِبُرَّد و آخرین ضربه را به زن بزند. انگار از زن نفرت داشت. زن بعد از مدتی گریه، از پله‌ها بالا رفت. آهسته آهسته با گریه… می‌رفت تا وسائلش را جمع کند و برای همیشه از خانه برود. مرد همانطور که به زن نگاه می‌کرد، تردید کرد. خواست بگوید که مواظب شیشه بریده باشد که ناگهان صدای آهی سوزناک شنید. بسرعت از پله‌ها بالا رفت. برای اولین بار دلش بحال زن سوخت. زن را در آغوش گرفت با یک دست کف پای زن را گرفت تا جلوی خونریزی را بگیرد. کمی احساس گناه کرد گفت: چرا جلوی پاتو نگاه نکردی!؟ کور بودی که شیشه را ندیدی؟

زن در حالیکه در بغل مرد زار زار گریه می‌کرد گفت: شیشه!؟ چرا دیدمش، اما خواستم قبل از رفتن در آغوشت، سیر گریه کنم…